دلنوشته‌های محیا



امروز دلم میخواست بنویسم 

برای مدت ها برای اینکه حس می کردم انگار یکی اینجا منتظره 

برای اینکه امروز عکس شازده کوچولو رو دیدم 

و یاد خاطرات و آدم های ناگهانی زندگیم افتادم ، که اونموقع ها از دیدنشون متعجب بودم  ولی حالا می دونم هر ادمی که سر راهت قرار می گیره میخاد چیزی بهت یاد بده

و فقط یک تجربس و یک خاطره .

اینکه وبلاگ بعد مدت ها هنوز بازدید کننده داره یه دلگرمیه 

بخاطر همین میخوام بیام اینجا و هفته ای یکبار حداقل مطلبی بذارم 

اگر وبلاگ رو میخونید برام نظر بذارین ، اینجوری حس بهتری بهم میده 


ارادتمند همه ی مخاطبان عزیزم 



سلام عزیزانم وقتتون بخیر

امروز رو با یه حال خاصی شروع کردم

یه امید دوباره

و به خودم گفتم میشه خوب بود میشه فراموش کرد و به زندگی رنگ پاشید

با وجود همه ی مشکلات و ناراحتیا .

باید بگذریم .

از فکرش و مرور هر روزش و اینکه به خودت بگی من می تونم

بقول مادر بزرگم آدم زنده باید زندگی کنه .

یادمون باشه خالقی بر این جهان حکم فرماست به نام خدا 

و ما قدرت بزرگ و بی حد و حسابی داریم به اسم باور

مهم باورهای ماست راجب زندگی ، عشق ، خدا ، و امید
به آینده .

یکبار سرنوشت یکی از عزیزانی رو خوندم که در صفحه خوشی های کوچک سرگذشتش رو نوشته بود نه یک بار بلکه دو بار زندگیش رو از صفر با بدترین شرایط ممکن شروع کرده بود و حالا همه چیز داشت قدرت ثروت و .

شکرگزاری اولین شرط آرامش است .

یادمان باشد خدایی داریم که از رگ گردن به ما نزدیک تر است

و اگر چیزی که میخواستیم خلاف دلخواسته های ما بود حتما حکمت خداوند درآن جاریست و من به عینه تجربه کردم که بهتر از آنچه که میخواستم خداوند به من عطا کرد .

امیدوار باشیم .

کامو میگه نا امید ترسوست

و کسی که بترسه قطعا ریسک نمی کنه . و جرات انجام هیچ کاری رو به خودش نمی ده

در تمام ادیان نا امیدی گناه محسوب میشه .

مث مرداب و آب راکد نباشیم . رود خانه ها زیبا هستند سرشار از خروش و تجربه های جدید و یافتن ها .

جمله ی زیبایی رو خوندم که همیشه بهم امید میده

اینو برای کسانی می نویسم که میگن درگیر مشکلات مالی هستم  و .

اگر فقیر به دنیا آمدید تقصیر خودتان نیست ولی اگر فقیر از دنیا بروید تقصیر خودتان است !


بدرخشید بمانید زندگی کنید

چون تمام هستی برای شما و آرزوهای زیبایتان به وجود آمد .







مضمون های پر تکرار بر دفترم رنگ می بازد
شاعری که حرف هایش درگلو می ماند!
تلخ می شود
مثل قهو های نخورده
و کافه های نرفته
و حسرت عاشقانه های نداشته!
آنوقت کلمات بوی خون می دهند
و واژه ها تا مرز جنون فریاد می زنند
و در حسرت قافیه شدن در یک بیت شعر می میرند!
 
کولی دوره گرد و آمد و زود
دستمالی دور سرش پیچید
با چشم های از کاسه دریده
فنجان قهوه را ز دستم قاپید

فاش ، فال مرا فریاد می زد
درگوش شهری که خون می بارید
از کوچه ها ی تاریک و ترسناکش
هر لحظه یک زن جنون می زایید

در جام شوکرانش زهر می ریخت
می زد به سلامتی حکم اعدامم
نبود دفترم هلاک می شد
از بس که  میداد به خورد شعرهایم

به دار آویخت صدایم را
صدای فرطوت و نا توانم را
دست در دست دیگری می رفت
به دار آویخت شاعرانه هایم را !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مووی فا حاج قاسم یک فرد نبود؛یک اندیشه بود! arman Ronnie فیلمکس توتک سفر Luis Avery